منو نسپار اینبار به من ;)
 
دقیقاً 6 ماه و 14 روزه که دیگه نیستی... نمیدونم چرا اینجوریم؟! چرا من فقط باید جای خالیتو از همه بیشتر حس کنم!!!

شاید چون از همه دل نازک ترم، شاید چون خیلیییییییییی بینمون فاصله افتاده که دیگه اسمشو نمیشه فاصله گذاشت؛ باید بهش گفت سفر :))) چی فک کردی با خودت؟ هان؟؟؟ فک کردی خودکشی کنی دردات تموم میشه، همه چی خوب میشه، دیگه همه بدون تو احساس راحتی میکنن؟ چه منطق مزخرفی! بیشتر از اینکه دلم برای تنهایی خودم بسوزه دلم برای تو تنگ شده :)

همین الآنم که دارم تایپ می کنم کیبورد از اشکام خیسه..

احمق ترین آدمی هستی که می شناسم، هیچ وقت نفرینت نکردم ( یه وقت فکر نکنی به خاطر تو بودااا، نه... به خاطر خودم بود که بعدش قراره چه جوری با عذاب وجدان نفرین کردنت کنار بیام ). نمیشه دیگه، نمیشه...

هر روز سرزنش کردن خودم کار اول برنامهٔ روزانمه  :)) درد داره، نه؟

بیا یه روز فقط یه روز جای خودتو با من عوض کن. بعد تو یه برگه برام احساساتتو بنویس از اون دنیا پست کن 🍃

دیوونه شدم دیگه... تازه این اولشه. اگه جای مامانم بودی الآن از زندگی پشیمون بودی، هر روز باید خودتو نفرین میکردی که چرا کاری از دستت برام بر نمیاد

دیگه هیچ کس کاری ازش برام بر نمیاد عزیزترینم :}

 

پ ن 1: چیه؟ نکنه پیش خودتون گفتین من هیچ دردی ندارم، خیلی خوشبختم، مرفه بی دردم که این قَد با خوشحالی می نویسم راجع به خوشبختیم و خیلی چیزای دیگه

آدم که نباید درداشو همه جا جار بزنه

پ ن 2: من "بعضی وقتا" خوشبخت که نیستم، هیچ... بدبخت ترین آدم دنیا هم هستم ^_^